دهم اردیبهشت / ساعت هشت و نیم غروب
بیمارستان قدس اراک /
چهل روز از بهار میرفت.
زنی آبستن درد است و حامل یک جهان در شکم
و منتظر.
برای ارتقا به مقام مادری.
اندکی بعد.
زن آرام شد و صدای کودکی ضعیف حرمت سکوت را به بازی گرفت
یاد ندارم گریه اش از سر حسرت حضور بود یا شوق طلوع
نمیدانم!
اما 35 سال بعد از آن روز بزرگترین امیدم ، حس ِ سایه ی توست خدای خوبم
من که نبودم و خواست ِ بودنم نبود.
هر چه هست لطف توست. خدایی ِ توست.
همه ی خوبیها از تو و هر چه نادرست و کژ از من
از نادانی و جهلم ، از هواپرستی و سستیم ، از اینکه نباید این باشم و هستم.
خدایا ، نه اینکه در سایه ی حکمت و مصلحت تو بخواهد جغد ناامیدی بر بام خاطرم پرکشد ،
نه هرگز.
با این همه سرافکنده از محضرت طلب بخش میکنم که چنین میگویم!
اما تا اینم که هستم
تولدم مبارک نیست
صلی الله علی مالک ِ یوم ِ الجــــزا
دیو و پری و اهرمن، اولاد ِ آدم ، مرد و زن .... دارند این سِـر در دهن؛ الله مـ...
,، ,ِ ,ی ,توست ,تو , ,سایه ی ,هر چه ,و سستیم ,سستیم ،
درباره این سایت